نیکان جونمنیکان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
قصه شیرین زندگی ماقصه شیرین زندگی ما، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

پسرم همه هستی ام

ومهری دیگر

باز آمد بوی ماه مدرسه نمیدونم چرا برای من امسال زیاد حال وهوای مدرسه وذوق قلقلک های خاطرات گذشته نیست. اما مهر به همه مهربانان پر مهر مبارک باشه. امروز تو خبرها وقتی دیدم چندتا از بچه ها گریه میکردن اینقد غصه ام گرفت،یعنی نیکانم 5سال بعد میتونه بره تنها مدرسه؟از الان من غصه دارم.بهتره بگم من میتونم بدون نیکان بمونم؟؟؟ ایشالله سال خوب وخوش وپر از موفقیت برای همه بچه ها باشه   ...
31 شهريور 1394

ای بابا

کار بد میکنی وبهت میگم برات اخم میکنم وتو فورا میگی مامان بخند... بعد از کارهای بدت تا میام اخم کنم خودت اخمهاتو تو هم میکشی ومن از این کارت فورا خنده ام میگیره... هر کاری میکنی که خوشایندت نباشه میگی ای بابا...خیلی قشنگ ادا میکنی... هر وقت پیشت میشینم بازوهامو بغل میکنی وخیلی ملایم نوازشم میکنی وصورتتو بهش میچسبونی..آخ که میرم فضا اساسی.. خیلی هله هوله خور شدی واین تقصیر منه که برات محدودیت نمیذارم.اساسی غذا رو گذاشتی کنار. 3روزه که یه بار تو شورتت بارون میاد باید دنبال علتش باشم که ترسیدی یا از بازیگوشی وفراموشیته... عاشقانه ای  اینکه از ازل بوده ای وتا ابد میمانی معصو...
31 شهريور 1394

خستگی

پسرکم این چند وقت خیلی با لب تاب ور میری .خیلی زیاد....اصلا اجازه نمیدی سمتش برم....کارها زیاد شده...شبم از فرط خستگی دل ودماغشو ندارم که بعد خابت بیام سراغ نت....واسه همین دل و دماغ عکسم ندارم...کلا رفتم تو فاز بیحالی.... شمام که شیطونتر شدی،کمی بهتر شدی وتو مهمونیها با آدم راه میای،فقط باید من دور وبرت باشم وگرنه کولاک میکنی...خیلی شیرین زبون شدی وکلمه هایی میگی که از تعجب میمونم...میدونم که همه هم سن وسالهات مثه تو بلبلن....خدا حفظتون کنه..... ...
29 شهريور 1394

تولد گل محمد

دیروز تو حیاط بابابزرگ حسین تولد داشتیم،تولد محمد که ما بهش میگیم گل محمد،البته خواهرش حنانه هم باهاش همراهی میکرد،چون حیاط بابابزرگی بزرگ بود از ما درخواست کردن که حیاطمون رو در اختیارشون بذاریم،البته بابای محمد پسرعمه من میشه. کلی خوش گذشت البته شمام کمی اذیت کردی.ولی وسطهاش خوب شدی و رو ایوان بازی کردی،خیلی گرم بود.خیلی هم شلوغ بود.عین یه مجلس نامزدی.بماند که کل حیاط بهم ریخت شمام هر از چندی میرفتی تو جایگاهشون میشستی،انگار که تولد شما بوده.منم از فرصت استفاده کردم وچند تا عکس ازت انداختم.برات میذارم عشقم   ...
21 شهريور 1394

یه مسافرت خوب

پسر مامان حدود یه هفته ای ما با خاله معصوم وپارسایی رفتیم قزوین خونه خاله زری.سفر خوبی بود.برای اولین بار بدون بابایی وبه مدت طولانی.خوب بود وخوش گذشت. با اینکه تو مرحله حذف پوشک بودیم واین منو مضطرب میکرد ولی با یه غافلگیری جذاب شما بعد24روز تلاش مستمر دیگه گفتی که جیش دارم و این خونه خاله زری اتفاق افتاد ومنم کلی ذوق مرگ شدم.گرچه از وقتی پا تو28ماهگی گذاشتی کم کم زمانهای جیش طولانی تر شد وکنترلت بهتر شد وهمینکه این موضوع رو به بابامهدی گفتم اونم کلی حق به جانب که دیدی به بچم فشار آوردی وزود اقدام کردی باباته دیگه.همه به همین شیوه عمل میکنن. تو سفر کلا بچه خوبی بود،عاشق پارک کنار خونه خاله بودی واسمشم گذاشته بودی پارک جنگلی....
19 شهريور 1394

بدون عنوان

پسرم امروز باهم رفتیم دستشویی،دیدم شیلنگ آب رو گرفتی سمت مورچه بیچاره هی بهش میگی برو خونتون،برو تو چاه پیش دوستات،اول متوجه نشدم ولی بعد کلی خندیدم.با تو درگیرم،کارمون به جایی رسیده که از ترس دستشویی بزرگ باید هی باهاش بای بای کنیم وبوس بفرستیم وچشمان من شاهد تمام این صحنه های لذت بخشه امروز کلی با جوجه های مادرجون دعوا که پاشین بیاین خونمون. خونه خودمون رو به عنوان خونه بابا قبول داری وبه همه میگی میریم لاجان یعنی لاهیجان خونه بابا. خاله زری هی بهت میگه نیکان بیا خونمون بریم پارک.2روزه دیگه میریم پیششون،تو هم هی میگی بریم قمزین یعنی قزوین پارک. هنوز درگیر پروژه پوشکم.خیلی سخت راه میای،دلمم...
8 شهريور 1394

ریزه میزه

پسرم نمیدونم چرا اینقد ریزه میزه موندی،تموم هم سن های تو همشون تو رنج  12تا13کیلو هستن ولی شما با ترازوی خونه10.700 فقط صورتت گرده وگرنه تنت هیچی نداره.تازگیها کمی بد غذاشدی وفقط پلو خالی دوست داری. ماستو فقط با خیار وسیر میخوری. تفریح روزانه ات فقط شده بستنی ولی کجا میره ....نمیدونم..... ولی از زبونت چی بگم که آدمو قورت میدی،همه چی رو خوب میشناسی وخوب میگی.... بیشترین عبارت روزانه ات :این چیه؟یا چی بود مانی؟ بابا مهدی باز رفته نمایشگاه گل،به همه میگی بابا رفته نمایشگاه نه کارگاه. یه کم جوون بگیر.من در حسرت وزن 12 کیلویی مردم مامان جون.   ...
1 شهريور 1394

بکن بکن

پسرم از وقتی از پوشک گرفتمت تو دستشویی بزرگت اختلال ایجاد شده.میترسی،همینکه میبینیشون کلی گریه میکنی و واسه همینم هر وقت داشته باشی از ترس میدی بالا. دیروز بهت فشار اومد دیدم ساکت وایسادی،بهت میگم نیکان چیه،بو داری؟ برام سرتو تکون میدی ومیگی بکن....بکن.... کلمه ایکه هر وقت میخاستی کارتو انجام بدی من بهت میگفتم.اینقد خندیدم ...
1 شهريور 1394

غصه خوردی

مراسم یکی از آشناهامون بود،پسره جوون بود وبا گاز آبگرمکن خفه شد،مجرد بود تازه رفته بود سر یه کاری،خدارحمتش کنه. مراسمش هیئت زنجیرزنی گرفتن جوونهای محلمون.ماهم شرکت کردیم. وقتی مادرشو تو اون وضع دیدم و از اونجاییکه الانم خودم مادرم جگرمو انگار یکی میکشید،خیلی گریه کردم،تو زیاد متوجه نبودی تا اینکه منو دیدی. بمیرم واست دیدم هی منو نگاه میکنی هی از غصه آب دهانتو قورت میدی وکم کم لباتم آویزون شد. به خودم اومدم واز اونجا کمی دور شدیم وتو با بچه ها سرگرم شدی. حالا نکته جالب.... بیرون که میریم پوشک میبندمت،وسط مراسم تو محوطه داشتی باشن بازی میکردی که یهو جیش کردی،همچین با ترس بین پاهاتو نگاه کردی که منو دخترخاله ام هر...
1 شهريور 1394
1